به گزارش شهرآرانیوز، دکتر شفیعی کدکنی «م. امید» را شاعری صادق میداند، با خود و در شعرش. از این رو ناامیدی و تیرگی در شعر او امری است ناگزیر، چون اگر غیر این باشد باید به صداقت او شک کرد. صداقت ذاتی و صراحت بیان اخوان ثالث نمیگذارد جز آنچه احساس میکند بیان کند: «با تحولی که در زندگی اجتماعی و فردی او راه مییابد، مسیر اندیشه و تفکر او نیز دگرگون میشود. نهاد دریافت هایش بر دیدِ دیگری استوار میگردد. نظرش درباره شعر و میزان سنجش و نقد آن، رنگی دیگر به خود میگیرد و به راهی درست -که نتیجه مطالعه و کوشش دیرین اوست- میانجامد.
از این نقطه میکوشد تا جز آنچه خود احساس کرده -خوب یا بد، امید یا ناامیدی، نفرت یا عصیان- هیچ چیز را در شعرش منعکس نکند و تحت تأثیر بعضی خواهشهای روز قرار نگیرد، که هنوز منتظر برآمدنِ آفتاب روشن و گرمی بخش اند آن هم به صورتی معجزه آسا. او همان محیط خود را میبیند و جز آن هیچ. زمستان است و تاریکی و هوای گرفته و سرد [.]در چنینی حالتی امیدوار بودن و مردم را به امیدواری فراخواندن، فریب است و نیرنگ، و این از شاعری -که بیش از هر چیز امتیاز او صراحت لهجه و صداقت بیان است- ساخته نیست. به گفته خودش آدم مصلوب را وادار به لبخند زدن و خوش بینی کردن کار احمقانهای است.»
کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و وقایع پس از آن، عبث و پوچ شدن تلاشها و به خاک افتادن آرمانها و گسترده دامنتر شدن سلطه استبداد، فضای یأس و ناامیدی را به وجود آورد و «امید» نیز سرخورده، بر باد رفته میدید همه ایثارهایی که برای آزادی شده بود.
آزادی محدود شد، سانسور حاکم. کودتا فرمان عقب گرد بود و به عقب بازگشتن فقط پسرفت نبود، کشتن امید بود و همه اینها در شعر شاعری صادق نمود داشت. محمدرضا شفیعی کدکنی در بخشی از مقاله مفصلی با عنوان «ابری درون آینه گریان» که در کتاب «حالات و مقامات م. امید» منتشر شده، به مسیر و سیر اندیشه مهدی اخوان ثالث پرداخته است که خلاصهای از آن در ادامه میآید.
پیکار زندگی و جوششها و تپشهای آن -که روزی روزگاری شعر او را رنگی از خون و مبارزه داده بود- یک باره جای خود را به خموشی و سردی میسپارد. دیگر آن جوان پرخاشگر حماسه خوان نیست که در «ارغنون» چنان شاد و شنگی داشت و میخواست «بنیاد سپهر را براندازد» و هر لحظه از «درس تاریخ» الهام میگرفت و میپنداشت که همین امروز و فرداست که دنیا گلستان میشود و پیوندی که او با باغِ همسایه زده است میگیرد و میوههای شادابش کامِ انسانهای رنج کشیده و دردمند را شیرین خواهد کرد.
با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد:
«این مباد! آن باد!»
ناگهان توفان بی رحمی سیه برخاست... (آخر شاهنامه، «میراث»)
نسل جوانی که دل به وعدههای آینده بسته بود و نمیدانست پشت پرده زندگی چه دستهایی است، یک باره در برابر این حادثه دریافت که فریب خورده و این شرایط اجتماعی جز شرایط اجتماعی دیگران است که کارهایی از آن دست کردند. [.]این فریبِ تلخِ جان شکار، او را چنان بی امید و شکسته ساخته است که همه چیز را انکار میکند.
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
آنچه بود، آش دهن سوزی نبود
این شب است، آری، شبی بس هولناک.
لیک پشت تپه هم روزی نبود (آخر شاهنامه، «نادر یا اسکندر»)
این فریب او را از همه چیز سرخورده و ناامید کرده است. [.]امیدوار بودن به چه چیز؟ این دردِ بزرگ است. دردِ بزرگ نسل معاصر ما. عدهای میگویند امیدوار باشید. درست است. اما باید روزنهای هم برای این امیدواری جست و در نظر گرفت یا تنها با همین کلمه بی مفهوم دل خوش داشت؟ [.]خود [اخوان]در این باره میگوید: «نومید بودن و کردن نجیبتر و درستتر است از امید دروغین دادن و داشتن. حداقل فایده این نجابت و درستی این است که آدم دروغها و پدرسوختگیها را نخواسته و نیاراسته...؟».
اما با این همه، نومیدی محض نیست. بازتابهای یک احساس اصیل و امیدرنگ در ژرفنای اندیشه اش هنوز میدرخشد و بی اختیار در گوشه و کنار شعرهایش نقش میبندد. [.]با این همه نومیدی و سکون که مدعی است هیچ آرزویی ندارد، نمیتواند از آرزوی جنبش و پیکارگری دست بردارد. بی آنکه او بخواهد.
در ضمیرِ نابه خودِ او این خواهش و تمنا هست و میجوشد و در شعرش منعکس میگردد. در ناامیدترین شعرهایش میگوید:
قاصدک هان، ولی ... آخر ...ای وای
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام، آی!... کجا رفتی؟ آی!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز
مانده خاکستر گرمی جایی
در اجاقی -طمع شعله نمیبندم- خُردَک شَرَری هست هنوز؟ (آخر شاهنامه، «قاصدک»)
با همه تلخیها و ناکامی ها، برخلاف آنچه دستهای تصور میکنند، زندگی را میستاید و بدان عشق میورزد [.]از جلوههای اصلی و راستین زندگی [.]لذت میبرد. مانند سبوی تشنهای که آب میخواهد، جویای زندگی است. اما در میان این آب سنگ میبیند.
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، و اندر آب بیند سنگ
دوستان و دشمنان را میشناسم من
زندگی را دوست میدارم
مرگ را دشمن (آخر شاهنامه، «چون سبوی تشنه»)
از سکوتِ خویش، چندان خوش دل نیست و فراوان رنج میبرد، میداند که اگر هم فریادی برکشد به جایی نخواهد رسید [.]التهاب او از این است که نه میتواند بدین زندگی پست تن دردهد و با محیط بسازد و نه میتواند از این زندگی بگریزد. [.]راه گریز میجوید، اما هرگز روا نمیدارد که همچون تردامنانِ رنگ آمیزِ فریبکار با محیط از در سازش درآید. [.]خاطرش یارای آن نمیدهد که همچون سگ ها، در برابر ارباب دم بجنباند و سر بر پوزه کفش او بمالد و از ته ماندههای سفره زندگی بگزارد...
در این سرما، گرسنه زخم خورده
دویم آسیمه سر بر برف، چون باد
ولیکن عزت آزادگی را.
نگهبانیم، آزادیم، آزاد (زمستان، «سگها و گرگ ها»)
اگر از این زندگی در شکنجه است و بر آن دشنام میفرستد، نمایشگرِ آن نیست که او این زندگی را دوست ندارد؛ بلکه زندگی پست را نمیخواهد.
و کارش به عصیان کشید. ناامید یا در حقیقت، امیدواری او رنگ دیگری به خویش گرفت که آخرین مرحله است و خوشترین مرحله اینجاست که نشان میدهد ناامیدی و امیدِ او «ناامیدی و امیدِ راستین» است. این طبیعت انسان است که سرانجام پس از انتظارهای تلخ و درازناک و سخت، به تنگ میآید و راه دیگری در پیش میگیرد.
آنها که همچنان بی هیچ دگرگونی و تحولی امیدوار مانده اند و زندگی را همچنان مینگرند که مثلا ۸-۹ سال پیش از این به راستی فریبکار و دروغ زن و حیله گراند. [.]، ولی امید او – که امیدی راستین است- تاکنون به ناامیدی کشیده و باز به راه جویی و آنگاه به عصیان و طنز و لودگی و سپس به نفرت و نفرین رسیده است. این بزرگترین دلیل صداقت لهجه و راست گفتاری اوست.
نمانده ست جز من کسی بر زمین
دگر ناکسان اند و نامردمان
بلند آستان و پلید آستین (زمستان، «گزارش»)
عصیان که از جمله گریزگاههای زندگی انسان و از واپسین سنگرهای اندیشه و عواطف بشری است، در شعر او ادامه مییابد. اما از این عصیان -که واپسین پناهگاه است- نیز درمانی نمیبیند. خاطرش آرامش نمیپذیرد [.]جز آنکه خود را به لودگی بزند و همه چیز را مسخره کند راه دیگری برای آرامش خاطر هست و سنگری دیگر میتوان جست؟ شعرهای طنزآمیز او، اینجا آغاز میشود. [.]اینجا همان راه را در پیش دارد که ملت ما بعد از حمله عرب در پیش داشت.
[.]تحمل رنج [.]امکان پذیر نبود. تنها پناهگاهش صوفی گری بود که به خود تلقین کند «دنیا محل گذشت است، و این چند روز مهلتِ ایامِ آدمی» به این نمیارزد که خاطر خویش را بیهوده مشوش داریم [.]اینجا «او» گریزگاهی میجوید مانند تصوف، اما نه، چون تصوف [.]یک نوع تصوف مادی [.]همه چیز را به مسخره گرفتن.
ما
فاتحانِ شهرهای رفته بر بادیم
با صدایی -ناتوانتر زانکه بیرون آید از سینه-
راویان قصههای رفته از یادیم (آخر شاهنامه، «آخر شاهنامه»)
واپسین مرحله سیر اندیشه و انعطاف خاطر او، پس از آن امیدواری شیرین و آن فریب تلخ و آن شکست دشوار و آن ناامیدی سهمگین و آن عصیانِ فرخنده و این طنزگوییهای از سرِ درد، نفرتی است شگفت مایه. [.]این نفرت است که آخرین جهش فکری انسانی، چون او میتواند باشد و اگر هر چیزِ دیگر جز این میبود، میتوانستیم بگوییم از سرِ تصنع و ساختگی است، ولی با چنین مسیرِ اندیشهای آیا پایانی جز این میتواند یافت:ای درختانِ عقیم ریشه تان در خاکهای هرزگی مستور!
یک جوانه ارجمند از هیچ جاتان رُست نتواندای گروهی برگِ چرکین تارِ چرکین پود
یادگار خشکسالیهای گردآلود
هیچ بارانی شما را شست نتواند (آرش، شماره ششم، «پیوندها و باغ»)
اگر در سالهای آینده، بعد از این نسل، کسی بخواهد نموداری از فراز و نشیبهای فکری-اجتماعیِ امروزِ ما فراهم کند و طرح این زندگی را با همه سختیها و تلخیها و نفرتها و نفرینها و تلاشها و کوششهای به سامان نرسیده این نسل، با همه تپشها و سکوتها و حسرتها و حیرت هایش نمایش دهد میتواند «ماکت» آن را، به روشنی و دقت، از شعرِ «م. امید» برداشت کند.
پی نوشت:
*این مقاله در تاریخ ۱/۸/۱۳۴۲ نوشته شده و برای نخستین بار در شماره اول و دوم مجله هیرمند در زمستان ۱۳۴۲ و بهار ۱۳۴۳ منتشر شده است.